گره گم
سیاوش قمیشی
با هر که سخن گفتم در خود گرهی گم بود
چون کرم شب تابان می تابی و می تابم
بر هر که نظر کردم گریان و پریشان بود
چون ابر سبکباران میباری و میبارم
من درد محبت را هرگز به تو نسپردم
این عقده ی دیرین را میدانی و میدانم
بر مرثیه ام بنگر نقش رخ خود بینی
این قصه ی غمیگن را میخوانی و میخوانم
میخوانی و میخوانم …
با هر که سخن گفتم در خود گرهی گم بود
چون کرم شب تابان می تابی و می تابم
بر هر که نظر کردم گریان و پریشان بود
چون ابر سبکباران میباری و میبارم
من درد محبت را هرگز به تو نسپردم
این عقده ی دیرین را میدانی و میدانم
بر مرثیه ام بنگر نقش رخ خود بینی
این قصه ی غمیگن را میخوانی و میخوانم
میخوانی و میخوانم …